باباخان تعریف میکردن که: صبح زود ها تا دانشگاه رو میدویدم، وارد حیاط دانشگاه که میشدم افتاب بیرون اومده بود و میخورد تو چشمم. جزوه یا کتابی که دستم بود رو میگرفتم بالا و سایه صورتم میکردم. بعد هم تا ساختمان میدویدم.
بعد از چهل و چند سال به دلیل کاری گذرم باز به صنعتی شریف افتاد. وارد حیاط که شدم اول دست راستم رفت بالا کنار صورتم، بعد فکر کردم که چرا دستم اینجاست؟
برچسب : نویسنده : teen16 بازدید : 46